راست میگی دلم گرفت و بارانی شد.. با ابرهای سیاه آمیخت..
اما به مرگ او حسودی کردم
با آبرو رفت
کم درد کشید و رفت
کسی آرزوی مرگش را نکرد و رفت
شیمیدرمانی نکرد و رفت
آلزایمر نگرفت و رفت
تا دو هفته قبل از رفتنش نمایشهای روی صحنه را میدید
هنوز از شوق تئاتر لبریز بود.
با اشتیاق «بازی استریند برگ» را تحلیل میکرد.. یک تحلیل امروزیو متفاوت با اجراهای قبلی.
همین دو هفته آخر که بیشتر خواب بود یا خودش را به خواب میزد تا صحبتی از تئاتر میشد مینشست و با اشتیاقیکه فقط برای یک آدم سالم تعریف میشود داد سخن میداد.
و به من که قرار بود نقش «ادگار» را در همین نمایش بازی کنم، میگفت اگر گاهی «ادگار» به جایی که ما نمیدانیم کجاست خیره میشود...... به مرگ خیره شده است بعد میخندید و میگفت اگر زنده موندم بیشتر حرف میزنیم. هم میدانست دارد میمیرد و هم به مرگ لبخند میزد.»